سفارش تبلیغ
صبا ویژن






 



تاریخ : سه شنبه 91/10/19 | 9:41 صبح | نویسنده : | نظرات ()


 

خدایا    : 

 

 

چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی

 

چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی

 

چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هام قایم شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی

 

چه روزهایی که سرم تو لاکم کردم و توی غصه هایی که فکر میکردم تو برای تلافی کارهای بدم برام فرستادی دست و پا زدم ، اما تو همیشه کاری کردی که به صلاح من است

 

خدایا    : 

 

وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی

 

وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت و دنیا غم هاش رو بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی

 

خدایا    : 

 

تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی

 

وقتی قلبم تپید تو همه عظمت و بزرگیت رو تو قلب کوچک و خسته ام جا دادی

 

وقتی دوستام درددلاشون را برام گفتن و من خالصانه رو به درگاهت براشون دعا کردم فهمیدم که غم و غصه های دیگرون بارش سنگین تر از از غصه های خودمه اون وقت تو وجودم شیرینیه به یاد دیگران بودن رو چشیدم

 

وقتی بهم بخشیدی و ازم گرفتی فهمیدم این معادله زندگیه نه غصه خوردن واسه نداشته هاش نه شاد بودن واسه داشته ها

 

 

و وقتی به ازای نداشته ها بهم چیز های دیگه ای دادی اونوقت به بزرگی و مهربونیت بیشتر پی بردم و فهمیدم بیشتر از اون چه که هستی باید مهربون باشی

 

 

خدا جونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد و به خاطر همه چیز ممنون

 

خدایا به خاطر سه چیز سپاسگذارم

 

دادن هایت ، ندادن هایت ، گرفتن هایت

 

دادن هایت را نعمت ، ندادن هایت را رحمت گرفتن هایت راحکمت




تاریخ : سه شنبه 91/10/19 | 9:40 صبح | نویسنده : | نظرات ()


پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت     : 

          

 خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟     

        خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت     . 

      

          

        پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد    . 

        رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت    . 

        سپس نشست و منتظر ماند    . 

          

        چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .

    

    پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

    پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

    پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

    

    نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

    پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت

    

    نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

    این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

    پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

    

    شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

    

    پیرزن با ناراحتی گفت:

خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟

    خدا جواب داد :

بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی(

    

 

   

    همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

    

    همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

    

    زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن

    

    

    دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

    

    شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

    

    

    ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

    

    به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

    

    ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

    

    به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

    

    طلب گشایش کار ز کارساز کردن

    

    پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

    

    گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

    

    به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

    

    ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

    

    به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

    

    که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

    

    به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

    

    که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

    

    "شیخ بهایی"




تاریخ : سه شنبه 91/10/19 | 9:37 صبح | نویسنده : | نظرات ()
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگرگفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .

دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما
قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید به زودی خواهید مرد .*

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد .

اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد

وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟

معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق میکنند



تاریخ : سه شنبه 91/10/19 | 9:33 صبح | نویسنده : | نظرات ()

ای محبوب

چه بسیار که تو را خواندم و تو آوای من نشنیدی

چه بسیار که جمال خود را بر تو نمودم

و تو رؤیت نکردی

چه بسیار خود راچون رایحه ای خوش در عالم پخش کردم

ومشام تو آن را احساس نکرد

پس خود را چون طعامی در خوان هستی نهادم

وتو از آن تناول نکردی و نچشیدی

چرانمی توانی در لمس اشیا مرا احساس کنی

و در شام? گل سرخ مرا ببویی

چرا مرا نمی بینی

چرا مرا نمی شنوی

چرا ، آخر چرا؟

من از هر لذتی برای تو برترم

من از هر آرزویی مطلوب ترم

و از هر جمال زیباترم

زیبا منم ، ملیح و جذاب منم

مرا دوست بدار

و غیر مرا دوست مدار

به من بیندیش و در سودای من باش

در سودای دیگری مباش

مرا در آغوش گیر

که وصالی چون وصال من نخواهی یافت

دیگران همه تو رابه خاطر خود دوست دارند

و من تو را به خاطر خودت دوست دارم

و تو از من می گریزی    .... 

(محی الدین ابن عربی)




تاریخ : سه شنبه 91/10/19 | 9:33 صبح | نویسنده : | نظرات ()
<      1   2   3      >

کد موسیقی برای وبلاگ

کد تغییر شکل موس

قالب وبلاگ